ادمها می ایند زندگی میکنند میمیرند و می روند اما فاجعه ی زندگیه تو ان هنگام اغاز میشود که ادمی می رود اما نمیمیرد .میماند و نبودنش در بودن تو انچنان ته نشین میشود که تو میمیری در حالی که زنده ایی تلفن زنگ زد . پسر با عصبانیت گوشی رو برداشت و گفت: کیه این موقع شب؟؟؟؟؟؟؟؟ زنی از پشت خط با صدایی مهربان گفت: منم پسرم پسر گفت اخه این موقع زنگ زدنه . تازه خوابم برده بود بخدا. اه مادر گفت فقط زنگ زده بودم تولدتو تبریک بگم عزیزم و گوشی قطع شد. پسر تا صبح از ناراحتیه این که دله مادرشو شکسته بود خوابش نبرد. فردا صبح با یه دسته گل رفت تا از مادرش عذر خواهی کنه ولی.......... ولی دیگه مادری نبود بدن بی جان مادر روی مبل افتاده بود و در دستش جعبه ایی بود که کادو شده بود پسر به مادرش نگاه میکرد و افسوس میخورد که ایکاش دیشب دل او را نمیشکست..............
یهو، یه چیزی یادت میاد.... یه چیز ِخیلی کوچیک.... یه خاطره.... یه حرف.... یه لبخند.... یه نگاه.... و بعد.... همین.... همین کافیه تا به خودت بیای و مطمئن بشی که نمی تونی فراموشش کنی.... نمی تونی دوستش نداشته باشی.... اصلاً نمی خوای که دوستش نداشته باشی.... آخه همه زندگیته خوب! وجودته.....!! خیلی دوست دارم عشقم.....
هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |