دستمال کاغذی به اشک گفت قطره قطره ات طلاست کمی از طلای خودرا حراج میکنی عاشقم با من ازدواج میکنی اشک گفت ازدواج اشک و دستمال کاغذی........تو چقدر ساده ایی ای خوشخیال کاغذی چرک و تبدیل به زباله می شوی پس برو بی خیال باش عاشقی کجاست تو فقط دستمال باش دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ایی کنار جعبه اش نشست و شروع به گریه کرد در تن سفید ونازکش دردو غم جاری شد دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکه ایی زباله شد او ولی شبیه دیگران چرک و زشت نشد رفت اگرچه توی سطل اشغال پاک بود عاشق و زلال او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت چون در دلش دانه های اشک کاشت
نوشته شده در شنبه 90/2/10ساعت
7:3 عصر توسط مری پنبه نظرات ( ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |